
چکیده :روزی بود و روزگاری.پادشاه و ملکه ای بودند که فرزند نداشتند.ملکه آرزو داشت صاحب دختری شود که لپهایش به سرخی گل سرخ، موهایش به سیاهی شب و پوستش به سفیدی برف باشد.بالاخره آرزوی ملکه برآورده شد.خداوند به او دختری داد با لپهای سرخ موهایش سیاه و پوستی مثل برف.ملکه اسم دخترش را سفیدبرفی گذاشت.اما سفیدبرفی هنوز کوچک بود که مادرش از دنیا رفت.مدتی بعدپادشاه با زن دیگری ازدواج کرد.ملکه جدید زیبا اما بدجنس بود.او یک آیینه جادویی داشت. هر روز مقابل آیینه می ایستاد و می گفت:(( آیینه به من بگو در جهان چ ...